محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

یه واقعیت

زوج خوشبخت: زن لال و مرد کر زوج غریبه: هر دو کارمند زوج مبارز: زن با سواد و مرد بیسواد زوج با تفاهم: هر دو زشت زوج شکاک: هر دو خوشگل زوج بدبخت: زن پولدار و مرد فقیر زوج عاقل: وجود ندارد زوج ایده آل: هر دو مجرد   ...
31 ارديبهشت 1392

بابایی نوشت 2

یادش بخیر کودکی.. نردبان می گذاشتیم، برویم پشت بام شاید ماه را بگیریم، شاید خدا را ببینیم. حالا قد کشیده ایم!!! خدا از رگ گردن به ما نزدیکتر شده است!!! یادمان می رود، یادمان می رود و تو ای ماه تر از ماه ، به رسم دوست داشتن باز نردبان می گذاریم روی بام دلمان می نشینیم شاید تو را ببینیم!! چند روزیست که دیگر ماه نو شده است... برای ماههای سوت و کورمان بسیار دعا کن . اللهم عجل الولیک فرج ...
31 ارديبهشت 1392

سالگرد ازدواج با 4 روز تاخیر

٢٦ اردیبهشت پنجمین سالگرد ازدواج من و باباعلی بود. خوب من هم بدلیل مشغله زیاد یادم رفته بود.. خوب مگه چیه؟؟؟ پیش میاد دیگه.. اینهم یه مدلشه.شده خاطره امسالمون. بقول باباعلی میگه اینا کلیشه ایه.. آدم باید تو طول سال قدر همو بدونه.. شاید علت اصلیش این بود که امسال این روز بین روز زن و مرد افتاده و من چون تازه کادومو گرفته بودم خیالم راحت بود.. نه به ما، و نه به یه سریهای دیگه.. یکی از بستگان عشقولانمون، تو فیض بووک هی پیغام میذاشته 9 روز مونده، 8 روز مونده و ... همینطور شمارش معکوس. تا به این رسید که: امروز نهمین سالگرد ازدواجمونه... چه خوشبحالشونه. چقدر بعد نه سال ازین قضیه خوشحالن.. ایشاله همیشه باشن... پستهای مرتبط: سومین...
30 ارديبهشت 1392

بالاخره رفتیم

 بالخره طلسم شکست و ما اینهفته رفتیم شمال. با عمه اینا رفتیم و بابایی یه روزه اومد دنبالمون..بچه ها امتحان داشتن و اصلا خوش نگذشت و همش تو راه بودیم.. خیلی کم بود.. وسط راه گشنت شد و درخواست پلو دادی: موقع پیاده شدن پات گرفت به جوی و خراشیده شد و کلی و هی مامان بزرگ رو میزدی که تو منو انداختی... خیلی سخت بود. طاها بیهوش افتاده بود شما هم بخاطر فضای تنگ خیلی اذیت شدی و اذیت کردی. و این شخصیت معروف که تازه از بیمارستان درومده و اندازه ساندویچ شده بود. کبود و... تو ماشین لباسشو عوض میکردن و منم عکس مینداختم.  اینا رو خاله جون سمانه برات خریده.. کلی چیز دیگه هم گرفتی.. اگه عکسا رو بتونم آپل...
29 ارديبهشت 1392

چندتا عکس

 چه خوب هوا گرم شده بودها.. یاد ایام.. اما شیر، اینبار تو لیوان.بالاخره یکبار قبل از همه بچه ها، اومدم دنبالت. خانم ژست بگیر: روزی دیگر با دوستان. برروی چرخ شکسته.. خداییش این محوطه مهد پر از امکاناته.. امیرعلیو!!! و این دو شازده.امیرعلی و مهدیس خانمی. زیپ شلوار امیرعلی هم بزودی بسته خواهد شد .همش تقصیرآجی نگینه... خوش باشید ...
23 ارديبهشت 1392

مصاحبه

رفتم مصاحبه گزینش برای رسمی شدن.. از هر دری پرسید.. چقدر استرس داشتم.. الان راحت شدم..  خداییش از من خوشش اومد .. پرسید تو این 5 سال که استخدام شدی چه پیشرفتایی کردی. گفتم: مادر شدم و دیگر هیچ .. گفت کم چیزیه. برو خدا رو شکر کن..پرسید: چرا اسم بچه اتو محیا گذاشتی. محیا صفت نیست اسم مصدره.. گفتم بینیم بابااااااااااااااااااااااااااااااااا... هر چی رو که بلد نبودم و ازش بیخبر بودم انداختم سرت محیا جون. بچه داری و ازین حرفا.. وقت نمیشه و .. امیدوارم بخیر بگذره..این هم یه خاطره بود دیگه. ...
23 ارديبهشت 1392

نی نی بهار

چهارشنبه ای کاسه کوزه رو جمع کرده بودیم و سر ظهر بود و نزدیکای رفتن که بابایی زنگ زد که عمه حالش بد شده و بردن بیمارستان. کسی هم اینجا ندارن و شما برو پیششون بیمارستان پیامبران.. گفتم حالا که وقتش نشده، میرم یه سر میزنم و لازم بود طاها رو برمیداریم میریم شمال.. مرخصی گرفتم و شما رو از مهد برداشتم و رفتیم. دیدیم عمه و عمو رضا تنهان و دارن فرم پر میکنن که سزارین کنن. دوهفته زودتر. آخه بچه داشت خفه میشد.. بیمارستان پیامبران: محیا تو بیمارستان. میخواد بره برای عمه نی نی بخره: دخترم از اینهمه انتظار خسته شده: اینجا یه درخت توت بزرگ داشت و همه میومدن ازش میچیدن. محیا خانمی هم همینطور: پشت در اتاق عم...
21 ارديبهشت 1392

بگو ماشاله

طاها ( هشت ساله): زن دایی، آبجیم سرما خورده الان بیمارستانه مگه نه؟؟؟ من: بله. زود خوب میشه میاد خونه.. طاها: زندایی صورتت چی شد؟؟ من: صورتم زخم شده رفتم دکتر، بخیه و پانسمان کردم زود خوب میشه.. محیا( 3سال و نیمه): نه.. مامانم رفته خال صورتشو برداشته، جاش زخم شده خون اومده !!! ای آی کیو، ای جیگر بلا.ای مادر ضایع کن!!! من کی برات توضیح دادم که خالمو برداشتم.. آخه تو چرا اینقدر باهوشی.. من با یه پسر 8 ساله دارم بچگانه حرف میزنم اونوقت تو میای حرفای قلمبه میزنی و حرفای بچگانمو تایید نمیکنی.. بگو ماشاله.. ...
21 ارديبهشت 1392

ازین روزها

اینجا بعد تعطیلی کلاسه که با دوستات رفتید تو باغچه دم مهد و عمو باغبون دعواتون کرد با درسا خانمی: همه مشغول عمو باغبون و صدف خانمی تو حس عکس: اگه فکر کردین صدفی زیر اون کلاه چیزی داره سخت در اشتباهید.. البته عکس صدفی کچل هم داریم که چون اجازه نداشتم نذاشتم.. اینجا هم رفته بودم بانک و شما مشغول گربه بازی. برگشتنی تو پایین اومدن از پله ها صورتت از پات جلو زد و رو 5 تا پله ولو شدی و با صورت افتادی. من فقط جیغ کشیدم و یه آقایی بلندت کرد. خون تو بدنم خشک شده بود محیا خانمی آماده شده و رفتیم خونه استاد دوره لیسانسم و دم خونه منتظر باز شدن دره: قربونش برم من.. عمو باغبون با فلش نشون داده شد...
18 ارديبهشت 1392

وسط هفته، جمهوری، محیا و آنا

تیتر این مطلب به تنهایی بدن آدم رو میلرزونه. عصر دیروز مامان آناخانمی زنگ زد که بریم خرید. اولش قرار بود 7 حوض باشه. بعد طی یه تماس یهویی، قرار شد بریم جمهوری تا لباس آنایی که براش کوچیک بود عوض بشه و من هم برم سعدی تا اون پارچه فروشه که بسته بود رو از رو ببرم و بگم من وسط هفته هم میام. تو جمعه ها تعطیل میکنی و ما رو پیش باباعلی ضایع!!! اونهم چی بدون ماشین و با مترو یا اتوبوس یا هر چی شد. چون من زوج بودم و آقای پارسیان هم ماشین فردشو برده بود سرکار.. تا رسیدیم تو حیاط، جفت مامانها، بادیدن این وروجک کنار هم بدنمون لرزید. پرسیدم متین میشه سالم بریم و برگردیم. گفت ایشاله که میشه . 5 هزارتومن نذر کردم.. رفتنی BRT و جذابیتاشو و کمک ...
16 ارديبهشت 1392